نوروز 1366 بود که با فوت علی سیاهپوش شدند. او هم مانند برادرهایش راهی جبهه شده بود، اما آخرینبار بر اثر موج انفجار، موجی شد. حالش خوب نبود، تا اینکه بر اثر حادثهای از دنیا رفت.
چیزی از فوت پسرش «علی» نگذشته بود که خواب دید: «بانویی با چادر سیاه وارد خانه شد. با تأکید از من پرسید: «تو مادر دو شهیدی؟» تا این را گفت، هراسان از خواب پریدم! خبری از کسی نبود. پسرم احمد، برادر بزرگتر مهدی، چند روزی برای مرخصی از جبهه به مشهد آمده بود. خوابم را برایش تعریف کردم.»
این روایت مادری از محله بالاخیابان است که پنج پسرش را در سالهای جنگتحمیلی راهی جبهه کرد و فروردین سال1366 به فاصله نوزده روز در سوگ دو پسر جوانش نشست، اما هرگز گلهای نکرد.
بتول فتورچانی مادر 94ساله شهید مهدی بهرامینیاست. او که این روزها در بستر بیماری است، درباره خوابی که دیده بود، میگوید: «احمد دوباره به منطقه برگشت. پیش از عملیاتی که در پیش داشتند، در جمع همرزمانش از خواب من گفته بود: در سوگ برادرم علی هستیم؛ معلوم نیست نفر بعدی من باشم یا یکی دیگر از برادرانم! هنوز حرفش تمام نشده که فرمانده گردان صدایش میزند و میگوید همین حالا باید برگردی مشهد.»
احمد که خودش را برای عملیات کربلای10 و دفاع آماده کرده بود، زیر بار نمیرود. اینبار فرمانده با تشر به او دستور میدهد که حق حضور در عملیات را ندارد! احمد علت این ممانعت را جویا میشود که خبر شهادت برادر کوچکترش، مهدی، را به او میدهند. احمدآقا صحبتهای مادر را اینطور تکمیل میکند:«فرمانده گفت: هنوز چند روزی از فوت برادرت علی نگذشته که حالا خبر شهادت مهدی آمده است. تو هم اگر با ما بیایی، احتمال شهادتت زیاد است. ازدستدادن سه پسر در کمتر از چهل روز داغ بزرگی برای خانواده است. باید برگردی.»
بتول فتورچانی زنی است که در زمان جنگتحمیلی هر پنج پسرش را برای دفاع از ناموس و وطنش راهی خط مقدم و نبرد علیه دشمن متجاوز کرد. هنوز عزادار علی بود که خبر شهادت مهدی را برایش آوردند. همه فکر میکردند کمر مادر از دو داغ پشتسر هم خم شود، اما حاجیهبتول خم به ابرو نیاورد. او با افتخار میگفت: «اینها سربازان وطن هستند. اگر همه آنها هم شهید شوند، نهتنها ناراحت نخواهم شد، بلکه خدا را شکر میکنم.»
احمدآقا قصه آن روز را که از ایلام راهی تهران شد تا با خواهر بزرگترش، نیرهخانم، برای تشییع پیکر مهدی به مشهد بروند، اینگونه روایت میکند: «خواهرم در تهران زندگی میکرد. از دیدنم تعجب کرده بود. اول کمی طفره رفتم، اما خیلی زود موضوع شهادت مهدی را برایش بازگو کردم. با پرواز همان روز به مشهد آمدیم. عصر بود. قرار گذاشتیم وقتی به خانه میرسیم، حرفی نزنیم و خبر مهدی را بهتدریج به مادر بگوییم، غافل از اینکه همه کوچه را برایش چراغانی کرده بودند. حجلهاش را هم دم در خانه گذاشته بودند.»
احمدآقا و نیرهخانم تا وارد میشوند، میبینند دور و بر مادرشان شلوغ است و همه برای تسلیت آمدهاند. هنوز سلام نکرده، مادرشان خطاب به آنها میگوید: «حواستان باشد اینجا گریه و ناله نکنید!» بتولخانم که این روزها از عوارض کهولت سن رنج میبرد، خیلی توان صحبتکردن ندارد. بر خاطراتش غبار فراموشی نشسته است، اما کودکی فرزند شهیدش را خوب به یاد میآورد. از پنجره روبهرویش نور ملایمی بر صورتش تابیده است.
با چشمان مهربانش امتداد همان نور را میگیرد و میگوید: «مهدی از همان ابتدا مظلوم بود؛ بسیار آرام و سربهزیر، اما در غذاخوردن کمی اذیت میکرد. کمخوراک بود و هر غذایی را هم نمیخورد. تا اینکه رفت جبهه. اولینبار که به خانه آمد، برایش مشغول پختوپز شدم. حواسم به خوراکیهایی که دوست نداشت، بود. مهدی متوجه شد که با همان حساسیت همیشگی غذایش را درست میکنم.
آمد در آشپرخانه، دستهایم را گرفت و گفت: مادر! من دیگر آن آدم سابق نیستم. هر غذایی بپزی، میخورم، نیاز نیست خودت را اذیت کنی.» مهدی بهرامینیا متولد اول مهر سال1349، دانشآموز هنرستان نصیرزاده در چهارراه زرینه بود. کلاس دهم بود و رشته مکانیک میخواند که بهعنوان تخریبچی به جبهه رفت. او در تیپ21 امامرضا(ع) مشغول بود. با پایان عملیات کربلای8 برای بازیابی و استراحت گروهی به عقب بازگشتند. 22فروردین سال1366، شبهنگام درحالیکه خواب بودند، بر اثر استنشاق بمب شیمیایی، همگی به شهادت رسیدند.